در جست و جوی نجوای شیرین دوستان صمیمیصبحگاهی اش ( صدای پروندگان ) از تخت گرمَش برمیخیزد و پنجره خاکستری کهنه را میگشاید ؛ نفس عمیقی میکشد و به افق بی کران آسمان و سرنوشت نامشخص بی کران هزاران نخ پراکنده در آسمان زل میزند .
یک روز دیگر ....
با فشاری نفسش را خارج میکند و از تخت برمیخیزد تا موهای عین لانهی کبوترش را سامان دهد ...
امروز باید به مجله ونکوور سری میزد تا شانس خود را برای فروختن داستانش امتحان کند !
داستانی از جنس واقعیت و اغراق؟ یا شاید خیالی و افسانهای ؟ ...فرقی نمیکرد او زمان زیادی را برای نوشتنش صرف کرده و سعی کرده تجربیات خود را تا جایی که امکان داشت نوشته باشد .... چه بسا شاید روزی یار بی وفایش حرفهای نگفته اش را میشنید !؟ درست است که او وارد جوانی شده و همچنان افراد زیادی خاطر خواهش بودند ولی او نمیتوانست تنها عشق و فردی که در روزی از روزها با چشمان جنگلی و چوبی اش در یک طلوع آفتابی با مژگان زیبا دیده را فراموش کند . هنوز با یاد آوری او لبخندی بر لبانش مینشیند . خاطرات زیبای او قرار است توسط مجله ونکوور که چند وقت پیش به او پیشنهاد همکاری داده شده خوانده شود ! این مایه خشنودی او بود ! باید امیدوار میماند نباید تسلیم میشد ! * پس تصمیم بر این گرفت هر چه زودتر ظاهری آراستهای به ارمغان آورد * ...
در آینه با لبخندی به خود نگریست ، و با یک نفس عمیقی دیگر درب کلبهی کوچکش را به مقصد آیندهای که در انتظارش بود کشود .....
این داستان ادامه دارد .....
--------------------------------------------------------------------------------------
بدانید و آگاه باشید ! اگه دوست دارید مورد خشم بابافرنگیز قرار نگیرید و کتلت نشید ، ریکشن به خرج دهید ! ؛ تا باشد به راه راست هدایت شوید 🤲و دنبههای گرامیمورد آزار پشه کش دستی بابافرنگیز ختم نشه ! 😔🤌🤧